روزگاری پیرمردی به همراه ۳ دخترش در یک روستا زندگی می کردند. یک روز پیرمرد سخت مریض شد. فرشته مرگ آمد تا جانش را بگیرد. دختر بزرگتر از فرشته مرگ خواست تا پدرش ۲ سال زنده بماند و فرشته مرگ موافقت کرد. ۲ سال بعد فرشته مرگ بازگشت، دختر دوم این بار درخواست داد و مرگ موافقت کرد که یک سال دیگر به پیرمرد اجازه زندگی دهد.
یک سال بعد فرشته مرگ برگشت و این بار کوچکترین دختر با یک شمع آمد و از مرگ خواست که اجازه دهد پدرش زنده بماند تا زمانی که شمع در دستانش کاملا بسوزد و آب شود. فرشته مرگ موافقت کرد. همانطور که کوچکترین دختر برنامه ریزی کرد، فرشته مرگ هرگز باز نگشت. دخترک چه کرده بود؟
روزگاری پیرمردی به همراه ۳ دخترش در یک روستا زندگی می کردند. یک روز پیرمرد سخت مریض شد. فرشته مرگ آمد تا جانش را بگیرد. دختر بزرگتر از فرشته مرگ خواست تا پدرش ۲ سال زنده بماند و فرشته مرگ موافقت کرد. ۲ سال بعد فرشته مرگ بازگشت، دختر دوم این بار درخواست داد و مرگ موافقت کرد که یک سال دیگر به پیرمرد اجازه زندگی دهد. یک سال بعد فرشته مرگ برگشت و این بار کوچکترین دختر با یک شمع آمد و از مرگ خواست که اجازه دهد پدرش زنده بماند تا زمانی که شمع در دستانش کاملا بسوزد و آب شود. فرشته مرگ موافقت کرد. همانطور که کوچکترین دختر برنامه ریزی کرد، فرشته مرگ هرگز باز نگشت. دخترک چه کرده بود؟