روزی روزگاری شاهزاده ای بود که همه جا را به دنبال نامزد خود می گشت. تابستان دیگر به سر رسیده بود که او به کلبه ای رسید که جادوگر پیری در آن زندگی می کرد. شاهزاده که از سفر طولانی خود خسته شده بود از جادوگر خواست یک شب به او پناه دهد. جادوگر پذیرفت و استقبال گرمی از مهمان خود کرد. او به شاهزاده غذا و نوشیدنی و جایی برای خواب داد. صبح روز بعد وقتی شاهزاده آماده می شد تا سفر خود را ادامه دهد، جادوگر هدیه ای به او داد و گفت: «در مسیرت به رودخانه ی پهنی برخواهی خورد که پلی روی آن وجود ندارد. برای عبور از رودخانه راهی جز شنا کردن نداری. این ردای جادویی کمکت خواهد کرد – نمی گذارد غرق شوی!»
شاهزاده به سفر خود ادامه داد. بعد از صد روز و شب به رودخانه ای رسید که جادوگر درباره ی آن هشدار داده بود. اما او برای عبور از رودخانه نیازی به پوشیدن ردا پیدا نکرد!
می توانید حدس بزنید چرا؟
روزی روزگاری شاهزاده ای بود که همه جا را به دنبال نامزد خود می گشت. تابستان دیگر به سر رسیده بود که او به کلبه ای رسید که جادوگر پیری در آن زندگی می کرد. شاهزاده که از سفر طولانی خود خسته شده بود از جادوگر خواست یک شب به او پناه دهد. جادوگر پذیرفت و استقبال گرمی از مهمان خود کرد. او به شاهزاده غذا و نوشیدنی و جایی برای خواب داد. صبح روز بعد وقتی شاهزاده آماده می شد تا سفر خود را ادامه دهد، جادوگر هدیه ای به او داد و گفت: «در مسیرت به رودخانه ی پهنی برخواهی خورد که پلی روی آن وجود ندارد. برای عبور از رودخانه راهی جز شنا کردن نداری. این ردای جادویی کمکت خواهد کرد – نمی گذارد غرق شوی!» شاهزاده به سفر خود ادامه داد. بعد از صد روز و شب به رودخانه ای رسید که جادوگر درباره ی آن هشدار داده بود. اما او برای عبور از رودخانه نیازی به پوشیدن ردا پیدا نکرد! می توانید حدس بزنید چرا؟