در جنگی که متعلق به صدها سال پیش است ارتش دشمن 4 سرباز را به اسارت میگیرد و به مقر فرماندهی پیش فرمانده میبرد.فرمانده که در حال خوشگذرانی بوده تصمیم میگیرد سریع از دست آنها خلاص شود. پس معمایی طرح میکند و به سرباز ها میگوید جمله ای به من بگویید. راست بود شما را اعدام و دروغ شما را تیر باران میکنم. سرباز اول را جلو آوردند سرباز بیچاره به تته پته افتاد و فرمانده حوصله اش سر رفت و گلوله ای در سرش خالی نمود. سرباز دوم را آوردند سرباز گفت در سرزمین من گل های سیاه و سفید است. یکی از دوستان فرمانده با خنده گفت راست میگوید. سرباز را همانجا دار زدند. سرباز سوم را آوردند جلو. سرباز با خنده ای خبیثانه گفت از اینجا تا آن ور دنیا پانصد میلیون قدم هست. فرمانده از عصبانیت مشتی بر میز کوبید سپس دستور داد سرباز را در سیاهچال بندازند. بعد از یک سال فهمیدند سرباز دروغ میگوید تیر بارانش کردند. سرباز چهارم را آوردند جلو سرباز چهارم حرفی زد که باعث شد فرمانده او را آزاد کند آن حرف چه بود؟
در جنگی که متعلق به صدها سال پیش است ارتش دشمن 4 سرباز را به اسارت میگیرد و به مقر فرماندهی پیش فرمانده میبرد.فرمانده که در حال خوشگذرانی بوده تصمیم میگیرد سریع از دست آنها خلاص شود. پس معمایی طرح میکند و به سرباز ها میگوید جمله ای به من بگویید. راست بود شما را اعدام و دروغ شما را تیر باران میکنم. سرباز اول را جلو آوردند سرباز بیچاره به تته پته افتاد و فرمانده حوصله اش سر رفت و گلوله ای در سرش خالی نمود. سرباز دوم را آوردند سرباز گفت در سرزمین من گل های سیاه و سفید است. یکی از دوستان فرمانده با خنده گفت راست میگوید. سرباز را همانجا دار زدند. سرباز سوم را آوردند جلو. سرباز با خنده ای خبیثانه گفت از اینجا تا آن ور دنیا پانصد میلیون قدم هست. فرمانده از عصبانیت مشتی بر میز کوبید سپس دستور داد سرباز را در سیاهچال بندازند. بعد از یک سال فهمیدند سرباز دروغ میگوید تیر بارانش کردند. سرباز چهارم را آوردند جلو سرباز چهارم حرفی زد که باعث شد فرمانده او را آزاد کند آن حرف چه بود؟